می خواهم حقیقت دیگری را اعتراف کنم
روزهای آخری که دیگر همه اعضای گروه باید برای اجرای برنامه اماده می شدند آقای رضائی از ناهماهنگی گروه رضایت نداشت و سخت دچار نا امیدی شده بود، من برای تشویق او مطلبی نوشتم و از او خواهش کردم هر طور شده اینهمه زحمت را هدر ندهد و برای اجرا حتماً اقدام کنند او پس از خواندن آن قطعه ادبی از من تشکر کرد و گفت سالهاست که مشوقی نداشتم و تو مرا به حرکت واداشتی حس می کنم هر موفقیتی که پس از این داشته باشم به خاطر تشویقهای گرم توست دیگر کسی را دارم که به من انگیزه می دهد و نیازهای روحی مرا اشباع می کند ولی می ترسم که موقت باشد. گفتم چرا موقت؟ آهی کشید و گفت: چون بالأخره تو ازدواج می کنی و در کشور ما متأسفانه ازدواج دختران آنها را از آزادی عمل محروم می کند. گفتم: به فرض که اینطور باشد مگر شما نامزد نداری؟ او که می تواند انگیزه ای برای ترقی شما باشد. آقای رضائی درحالی که مشغول جابجائی خرکهای سنتور بود پنجه هایش را محکم روی سیم ها گذاشت و سکوتی حکم فرما شد آنگاه گفت: می خواهم اعترافی بکنم فقط قبلاً از تو می خواهم مرا ببخشی و ادامه داد، من معمولاً به شاگردان دخترم می گویم نامزد دارم که در طول دوران آموزش رؤیا بافی نکنند و افکاری در سر نپرورانند با تعجب گفتم یعنی اصلاً کسی به عنوان نامزد در زندگی شما نیست؟ گفت چرا دختری هست که دیوانه وار به من علاقه مند است خانواده هم اصراردارند که با او ازدواج کنم اما روحیات او اصلاً با من سازگار نیست، اهل موسیقی نیست، مطمئنم نمی تواند مرا تحمل کند و در زندگی دچار مشکلات زیادی می شویم او فقط به زیبائی اش اهمیت می دهد و هرگز سعی نمی کند به مسائل مهم تری فکر کند گذشته از این من به کسی نیاز دارم که مرا درک کند و برای کارهای شبانه روزیم ارزش قائل باشد، هنرم را دوست بدارد و مرا برای کسب موفقیتهای بیشتر به سمت جلو براند، روحم را اغنا کند. گفتم: به او قول ازدواج داده اید؟ گفت: نه، هرگز. فقط می داند که قرار است به خواستگاریش برویم مادرم با مادرش صحبت کرده. گفتم: اما گفتید که شما را دوست دارد پس می تواند همه تعلقات شما را دوست بدارد. گفت: دوست داشتن او یک دوست داشتن سطحی و یک دل بستگی کودکانه است. حس می کنم او بیشتر شهرت مرا دوست دارد و این آزار دهنده است. گفتم: شما خیلی حساس هستید او به هر حال به شما علاقه مند است اگر می دانید که می تواند زن زندگی شما باشد تامل نکنید. گفت: اطمینان دارم که او با من خوشبخت نمی شود او باید مثل خواهرش با مردی ازدواج کند که برایش لباسهای فاخر و طلاهای گران قیمت بخرد اما من به کسی مثل تو احتیاج دارم کسی که برای چیزهای بهتری ارزش قائل باشد تجمل گرا و اهل فخر فروشی و چشم و هم چشمی نباشد. به او گفتم آزیتا هم دوست من است او هم مثل من است پیشنهاد می کنم به او هم فکری کنید. آقای رضائی گفت: تو با هوش تر از آنی که متوجه منظور من نباشی، گفتم: اگر منظورتان من هستم چنین امکانی اصلاً وجود ندارد، خواهش می کنم در همین جا به این مسئله خاتمه دهید، قبل از شما من قصد داشتم با پسر مسلمانی ازدواج کنم به هم علاقه مند بودیم اما خانواده مخالفت کردند، ما نمی توانیم با غیر از افراد بهائی ازدواج کنیم. گفت اما من مطمئن هستم کسی که تو را بفهمد و بتواند تو را به آن خوشبختی که لایقش هستی برساند پیدا نمی شود ولی من به تمام زوایای روحی تو اشنائی دارم، تو را کاملاً می فهمم و می توانم باعث پیشرفت تو شوم. ما باهم افکار و عقاید مشترکی داریم و می توانیم زوج خوبی باشیم، گذشته از همه چیز مطمئنم هیچکس پیدا نمی شود که تو را به اندازه من دوست بدارد. گفتم: خواهش می کنم تکرار نکنید و اصرار هم نکنید چرا که حتی فکرش را هم نمی توانم بکنم. گفت: اما از خانواده تو بعید است که تا این حد دیکتاتور باشد تو باید در انتخاب سرنوشتت مختار باشی، گفتم: آنها خودشان هم مختار نیستند و سرنوشت خود آنها هم محتوم به اسارتی اجتناب ناپذیر است و از این قضیه اظهار تأسف کردم. او گفت: اگر این همه مطمئن حرف می زنی چرا از این جامعه خارج نمی شوی و سعی نمی کنی در جوامع آزاد تری زندگی کنی؟ گفتم من تسلیم تسلیمم نمی خواهم در این ایام پیری پدر و مادرم باعث عذاب آنها باشم، تحمل می کنم تا زمانی که زمانش فرا رسد. در ضمن اگر بخواهم از این جامعه خارج شوم باید ازدواج کنم چون در غیر این صورت چگونه می توانم تنها و بدون پشتیبان وارد جوامع دیگر شوم. گفت: خوب با من ازدواج کن. گفتم: من اگر تصمیم ندارم ازدواج کنم فقط برای این است که سعی می کنم پولدار شوم تا به خارج از کشور بروم و در آنجا دور از چشم خانواده می توانم رها باشم و آزادانه زندگی کنم. گفت این چیزها که تو می گوئی عملی نیست توئی که قادر نیستی در مقابل خانواده بایستی و بگوئی که مورد انتخابت کیست قطعا در مورد ازدواجی اجباری هم سکوت خواهی کرد به علاوه تو به تنهائی قادر نخواهی بود به پول برسی آن هم آنقدر که بتوانی به راحتی از کشور خارج شوی و من می دانم همه این چیزها که می گوئی از روی نا امیدی و بی انگیزه گی است اما من می توانم تو را به ثروت برسانم تو خودت یک ثروتی، سرمایه ای که مثل معادن طلا بی انتهاست تو را به موفقیت های بزرگ می رسانم فقط همراه من باش و به تقاضای من فکر کن. گفتم این غیر ممکن است خواهش می کنم دیگر هرگز مطرح نکنید. او با ناراحتی گفت: در آستانه رفتنم به تهران مأیوسم کردی مطمئن هستم کنسرت خوبی نخواهد بود. گفتم هیچ چیز به اندازه موفقیت شما در این جشنواره برای من ارزش ندارد، خواهش می کنم فقط به آن روز فکر کنید و سعی کنید موفق شوید گرچه هنر شناسان نادرند و ممکن است شما را به عنوان برنده این جشنواره معرفی نکنند اما از نظر من شما برنده اید. او تشکرکرد و گفت: این دل گرمی ها به من قدرت می دهد اما ای کاش. . . گفتم خواهش می کنم آقای رضائی این قضیه را برای همیشه فراموش کنید اما مطمئن باشید تا زمانی که زنده ام یکی از مریدان و شاگردان ارادتمند شما خواهم بود. افکار بلند شما، کلمات گویای شما، قطعات دلنوازتان مشتری پر و پا قرصی مثل من خواهد داشت. برای همیشه. . .
بعد از سکوت کوتاهی گفت: می خواهم حقیقت دیگری را اعتراف کنم. گفتم: بفرمائید. گفت: نت به نت این قطعات را نیمه شبها وقتی خلق می کردم به یاد تو بودم و از تو الهام می گرفتم از همان روزهای اول تفاوت تو را نسبت به سایر دختران کاملاً حس کردم و کم کم به تو دل بستم ماهها ست که شب و روز به تو فکر می کنم به روح بلند و بزرگت، به تو که کاملی و هر که را که با تو باشد کامل می کنی، تو سرشاری، سرشار از تمام خوبیها، تمام ارزش ها، تمام هنر ها، حرفش را قطع کردم و گفتم: شما شاعر خوبی هستید. گفت: خواهش می کنم رها اینها همه حرفهای دل من است آنها را با شعر مقایسه نکن حقیقت محض است اگر در این اجرا موفقیتی کسب کنم برنده توئی چون روح این قطعات برای توست برای تو که گل این محیط با صفا و الهام بخشی.
داداش امیر مدت کوتاهی بود که به تهران نقل مکان کرده بود او چون خودش نوازنده نی بود و از صدای خیلی خوبی هم بهره مند بود به موسیقی علاقه زیادی داشت با او صحبت کردم و قرار شد در روز اجرای برنامه من هم به تهران بروم. و همه باهم به تالار رفته و شاهد اجرای برنامه آقای رضائی باشیم.